.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۱۹→
پوزخندی زدم وگفتم:خوبه والا...ارسلان جان این خرا چقدر باهات احساس صمیمیت وراحتی می کنن!!دلشونم که واسه چشمات لک میزنه...میگم یه قراری بااین خرای محترمه بذار بلکم دلشون از دلتنگی چشمات خلاص بشه!!
ارسلان نگاهش ودوخت به چشمای من...پوزخندش محوشد وجاش ودادبه یه لبخندمحوروی لبش...مهربون گفت:چی میگی دیوونه؟!...خوبی دیانا؟
نمی فهمیدم دارم چی میگم...حرف زدنم دست خودم نبود...زبونم تودهنم چرخید:
- ماخوبیم ولی مثل اینکه بعضیاازمابهترن.
وباچشم اشاره ای به گوشی توی دستش کردم...منظورم همون دختری بودکه به ارسلان اس داده بود...
ونگاهم واز ارسلان گرفتم وخیره شدم به میز پراز کادو روبروم...پوزخندی روی لبم نقش بست...
این همه کادو،این همه خاطرخواه وکشته مرده،این همه میس کال،این همه پیم،این همه عاشق
ودلباخته...خوبه والا.ارسلان جان ازهرلحاظ تامینه به خدا!!
باحرص زل زده بودم به کادوها وزیرلب به دوست دخترای ارسلان فحش می دادم که یهو ارسلان گوشیش وبه دستم دادوگفت:بگیرزنگ بزن.
باتعجب نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به ارسلان...مثل بچه خنگا گفتم:چیکارکنم!؟؟
اشاره ای به گوشی توی دستم کردوگفت:بگیر زنگ بزن به دختره!
- که چی بشه؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:که هم امشب یه دل سیر بخندیم وشادبشیم وهم من ازدست این دختره ی سیریش خلاص بشم...چشمکی زدوادامه داد:نظرت چیه؟!
لبخندشیطونی روی لبم نشست...دقیقا منظورش وگرفتم...
خندیدم وگفتم:ایول!!!
وباذوق خیره شدم به صفحه گوشی وشماره دختره روگرفتم...
ارسلان داشت می خندید...بین خنده هاش گفت:اگه می دونستم یه زنگ زدن انقد خوشحالت می کنه زودتر بهت پیشنهاد می دادم زنگ بزنی!
دستم وگذاشتم روی لبم وگفتم:هیس!!!ساکت شو.
ارسلان خفه خون گرفت ومنم زدم روی اسپیکر...بعداز پنجمین بوق،بلاخره دختره برداشت.صدای جیغ جیغو ولوسش توی گوشی پیچید:
- وای ارسلانم تویی عقشم؟!
صدام وصاف کردم وخشک ورسمی گفتم:اولا سلامت کو؟!دوماً ارسلان نه وآقا ارسلان.سوماً عقشت؟!
ارسلانِ من ازکی تاحالا عقش توشده ومن خبرندارم؟!
این وکه گفتم ارسلان لبش وبه دندون گرفت وزیرزیرکی خندید...خیلی جلوی خودش ومی گرفت که صدای خنده اش بلندنشه.
دختره نفس عمیقی کشیدوطلبکارانه گفت:ارسلانِ تو؟!نفس من ازکی تاحالا شده ارسلان توکه من خبرندارم؟!
پوزخندصداداری تحویلش دادم وگفتم:خانوم به ظاهرمحترم شما به چه حقی به همسرمن میگیدنفسم؟
بااین حرفم،دختره رفت توشوک...سکوت کرده بودوچیزی نمی گفت...کلافه گفتم:چی شدی خانوم؟!الو...
باصدای خفه ای گفت:هم...همسرت؟!
ارسلان ازخنده ترکید...آرنجم وتو بازوش فروکردم تاخفه شه...
دختره باتعجب گفت:صدای چی بود؟
ارسلان نگاهش ودوخت به چشمای من...پوزخندش محوشد وجاش ودادبه یه لبخندمحوروی لبش...مهربون گفت:چی میگی دیوونه؟!...خوبی دیانا؟
نمی فهمیدم دارم چی میگم...حرف زدنم دست خودم نبود...زبونم تودهنم چرخید:
- ماخوبیم ولی مثل اینکه بعضیاازمابهترن.
وباچشم اشاره ای به گوشی توی دستش کردم...منظورم همون دختری بودکه به ارسلان اس داده بود...
ونگاهم واز ارسلان گرفتم وخیره شدم به میز پراز کادو روبروم...پوزخندی روی لبم نقش بست...
این همه کادو،این همه خاطرخواه وکشته مرده،این همه میس کال،این همه پیم،این همه عاشق
ودلباخته...خوبه والا.ارسلان جان ازهرلحاظ تامینه به خدا!!
باحرص زل زده بودم به کادوها وزیرلب به دوست دخترای ارسلان فحش می دادم که یهو ارسلان گوشیش وبه دستم دادوگفت:بگیرزنگ بزن.
باتعجب نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به ارسلان...مثل بچه خنگا گفتم:چیکارکنم!؟؟
اشاره ای به گوشی توی دستم کردوگفت:بگیر زنگ بزن به دختره!
- که چی بشه؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:که هم امشب یه دل سیر بخندیم وشادبشیم وهم من ازدست این دختره ی سیریش خلاص بشم...چشمکی زدوادامه داد:نظرت چیه؟!
لبخندشیطونی روی لبم نشست...دقیقا منظورش وگرفتم...
خندیدم وگفتم:ایول!!!
وباذوق خیره شدم به صفحه گوشی وشماره دختره روگرفتم...
ارسلان داشت می خندید...بین خنده هاش گفت:اگه می دونستم یه زنگ زدن انقد خوشحالت می کنه زودتر بهت پیشنهاد می دادم زنگ بزنی!
دستم وگذاشتم روی لبم وگفتم:هیس!!!ساکت شو.
ارسلان خفه خون گرفت ومنم زدم روی اسپیکر...بعداز پنجمین بوق،بلاخره دختره برداشت.صدای جیغ جیغو ولوسش توی گوشی پیچید:
- وای ارسلانم تویی عقشم؟!
صدام وصاف کردم وخشک ورسمی گفتم:اولا سلامت کو؟!دوماً ارسلان نه وآقا ارسلان.سوماً عقشت؟!
ارسلانِ من ازکی تاحالا عقش توشده ومن خبرندارم؟!
این وکه گفتم ارسلان لبش وبه دندون گرفت وزیرزیرکی خندید...خیلی جلوی خودش ومی گرفت که صدای خنده اش بلندنشه.
دختره نفس عمیقی کشیدوطلبکارانه گفت:ارسلانِ تو؟!نفس من ازکی تاحالا شده ارسلان توکه من خبرندارم؟!
پوزخندصداداری تحویلش دادم وگفتم:خانوم به ظاهرمحترم شما به چه حقی به همسرمن میگیدنفسم؟
بااین حرفم،دختره رفت توشوک...سکوت کرده بودوچیزی نمی گفت...کلافه گفتم:چی شدی خانوم؟!الو...
باصدای خفه ای گفت:هم...همسرت؟!
ارسلان ازخنده ترکید...آرنجم وتو بازوش فروکردم تاخفه شه...
دختره باتعجب گفت:صدای چی بود؟
۳۱.۹k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.